آن را که گمان شود یقینش


برخاست همه جهان به کینش

آن را که ز بود خود برون شد


بر سدره کنند آفرینش

آن امر که عقل از اوست فایض


عشق است ولی مگو چنینش

آن مهر که داشتی سلیمان


دانی که چه بود بر نگینش

تو هیچ مباش تا بباشد


محکوم تو کل آفرینش

از خویش به در نمی شود عقل


تا عشق نمی شود قرینش

جانانه ما وصال کرده ست


اما تو به چشم خود مبینش

او را نتوان به چشم شک دید


الا که به دیده یقینش

ای باد صبا ز ما فرو گوی


حرفی به دو گوش نازنینش

مردیم و ز ما نمی کند یاد


بر گوی حکایتی از اینش

چون حلقه رسد مگر به گوشش


زاری نزاری حزینش